 تنهاییم را با تو قسمت میکنم سهم کمینیست گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را بر سفره رنگین خود بنشانمت بنشین غمینیست حوای من بر من مگیر این خود ستایی را که بی شک تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمینیست آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفته ام تا روشنم شد در میان مردگان همدمینیست همواره چون من نه فقط یک لحظه خوب من بیندیش لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمینیست من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم شاید برای من که همزاد کویرم شبنمینیست شاید به زخم من که میپوشم ز چشم شهر آن را در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمینیست
نظرات شما عزیزان:
|