 گفتی دلتنگ دل نوشتههایم هستی… اما مهربانم دیگر دلی برایم باقی نمانده که بخواهد از پس ناگفتهها بنویسد خسته از گذشتههای نه چندان دور و بدون هیچ امیدی به آینده… تنها کوله باری از خاطرات را به دوش میکشم جایی سراغ نداری که بتوانم تنها برای لحظه ای کوله ام را بگذارم و به اندازه چشم بر هم زدنی آرام گیرم؟ نه … از من نخواه که کوله ام را بر شانههای تو بگذارم… حتی شانههایت را در رویا نیز از آن خود نمیدانم این است حقیقت نه، شانههایت با ارزش تر این است که آرامگاه من باشند! با ارزش تر ..باور کن …
نظرات شما عزیزان:
|